درنیکادرنیکا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

درنیکای مامانی و بابایی

بدون عنوان

  دختر گلم چند وقتی بود که برات عکس نگذاشته بودم آخه تابستان سختی برامون بود مامانت که درگیر قبولی دکترا بود و بعد هم مهدکودک و اثاث کشی خلاصه با امید به خدا گذشت و نتایج خوبی هم داشت امیدوارم از این به بعد نیز خدا به ما کمک کند و زندگی خوبی را سپری کنیم. شما دیگه بزرگ شدی گاهی فکر میکنم اونطور که باید و شاید به شما نمیرسم ولی باور کنم تمام سعیم رو میکنم و از تمام وقتم برای با تو بودن استفاده میکنم. دختر گلم شما کلمات زیادی میگی و جدیدا یادگرفتی و دست روی تصاویر کتاب میگذاری و میگی: این شیه؟  و من هم با حوصله زیاد بهت پاسخ میدم. کتاب خیلی دوست داری و من هم برات میخونم. از مهدکودکت بگم، هنوز عادت نکردی و موقع رفتن بخص...
4 مهر 1392

دخترم داره میره مهدکودک

دختر قشنگم پس از برسی های مختلف و مراحل مختلف سه روز است که به طور رسمی مهدکودک میرود.دو روز اول همه چیز خوب بود و درنیکا با روی باز مهد را پذیرفت ولی هرچی میگذره اون با گریه بیشتری روانه مهد میشه دختر گلم من و بابا دلمون برات کباب میشه ولی نمیدونم شاید باید عادت کنی
19 شهريور 1392

درنیکای ورزشکار

دختر گلم دیگه خانمی شده خیلی از کلمات رو میگه البته هنوز هم نصفه نصفه، آس: آسمون. با: بالکن.خوا: خودکار.دو:کلید و....در ضمن علاقه خاصی به کلید داره نیدونم چرا؟ این چند وقته زیاد ندیدمت مامانی ولی قول میدم بیشر برات وقت بزارم. ...
7 مرداد 1392

درنیکا خانم دیگه بزرگ شده

دختر گلم به علت بعضی مسائل، از جمله غذا نخوردن شما و وابستگی بیش از حد به شیر مامان، متاسفانه ما و به خصوص اصرار پدرت مجبور شدیم شما را در تاریخ 92/2/30 از شیر بگیریم . خوب فرایندش به نظر خیلی سخت میامد ولی شما از آنچیزی که من فکر میکردم صبورتر بودی و پس از مزه کردن کمی صبر زرد دیگه طرفش نیامدی اگرچه هنوز بدقلقی و اذیت میکنی و حتی گاهی اوقات پشیمون میشم ولی دیگه اتفاقی که افتاد دختر عزیزم تو باید تو زندگی یاد بگیری که بیش از اندازه به چیزی وابسته نشی و شاید از شیر گرفتن اولین تجربه بد شما باشد ولی باید بیشتر از اینا مقاوم باشی و یادت باشه که من و پدرت عاشقتیم. ...
3 خرداد 1392

درنیکا در 1 سال و 5 ماهگی به سر میبرد

دختر گلم اگه چند وقتیه عکس نگذاشتم بخاطر اینه که شما با شیطنت بازیتون دوربین من رو خراب کردید و قسمت باطری آن شکسته البته چند وقت پیش شمال بودیم و با دوربین عسل اینا چند تایی عکس انداختیم حالا ازش بگیرم برات میزارم خلاصه شما یکم شیطون و خرابکار شدین البته من احساس میکنم هرچی بزرگتر میشی بهتر میشی. دخترم شما همچنان با میل فراوان شیر مامان رو میخوری و گرفتن شیر از شما برای من یک غصه شده و نمیدانم باید چه کار کنم. و چند وقتی همش من و بابا رو صدا میکنی و به من و بابا علاقه خاصی پیدا کردی و هرز چند گاهی اگر من و نبینی صدام میکنی و دنبالم میگردی و مامان هم میگه جونم، جونم دخترم و وقتی میبینی خیالت راحت میشه در حال حاضر کلمات زیادی میگی و کلا هرچی ...
7 ارديبهشت 1392