درنیکادرنیکا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

درنیکای مامانی و بابایی

نانازم تولدت مبارک

دختر قشنگم هر بار که ماه آخر پاییز می آید صدای پاهای کوچکت را در قلبم احساس میکنم، گویی فضا برایت تنگ شده است و دوست داری مثل یک ماهی در یک تنگ کوچک خود را به دریا برسانی. دریغ از آنکه، اگر چه دریا برای ماهی کوچولو پر از زیباییها و  پر از تجربه های جدید است اما پر از حیوانات عجیب و غریب است که ممکن است در عرض چند ثانیه آن را ببلعند. بگذریم بزار برایت از زیباییها بگویم از دنیایی که دوست دارم آنقدر برایت رنگی کنم که هیچوقت یاد تیره گیهایش نیفتی آنقدر آرامش کنم که یاد سختی هایش نیفتی. دختر کوچکم دنیا یک راز است، رازی که در چشمان تو پنهان است و هرچقدر به چشمانت بیشتر مینگرم این راز را بیشتر میشکافم. مامانی دوست دارم، تولدت مبارک ...
9 آذر 1392

درنیکای نازم اوخ شده بود

دختر قشنگم تقریبا دو هفته پیش شما تب شدیدی کردی و ما فکر کردیم سرما خوردگی و رفتیم دکتر اول دکتر هم همین فکر و کرد ولی تا فرداش تمام بدنت بخصوص کف پا و دستت روی ران پای قشنگت پر دانه های قرمز شد دوباره بردمت دکتر، مامانی برای اولین بار خودش به تنهایی شما رو برد دکتر اصلا حال نداشتی و همین طوری رو شونه مامانی افتاده بودی آقای دکتر شما رو دید و گفت ویروس کوکساکی که در حال حاضر بین بچه ها رایج است گرفتی از شانس ما ماهم عازم سفر بودیم از دکتر پرسیدم میتونیم بریم سفر گفت آره خلاصه با خاله الهام، مامان مریم، خاله مهناز و مامان جون اینا رفتیم سفر که چه سفری بود چون شما از اول تا آخر این دو روز از بغل من پایین نیامدی و بغل هیچکس نمیرفتی و بسیار عصبا...
12 آبان 1392

بدون عنوان

  دختر گلم چند وقتی بود که برات عکس نگذاشته بودم آخه تابستان سختی برامون بود مامانت که درگیر قبولی دکترا بود و بعد هم مهدکودک و اثاث کشی خلاصه با امید به خدا گذشت و نتایج خوبی هم داشت امیدوارم از این به بعد نیز خدا به ما کمک کند و زندگی خوبی را سپری کنیم. شما دیگه بزرگ شدی گاهی فکر میکنم اونطور که باید و شاید به شما نمیرسم ولی باور کنم تمام سعیم رو میکنم و از تمام وقتم برای با تو بودن استفاده میکنم. دختر گلم شما کلمات زیادی میگی و جدیدا یادگرفتی و دست روی تصاویر کتاب میگذاری و میگی: این شیه؟  و من هم با حوصله زیاد بهت پاسخ میدم. کتاب خیلی دوست داری و من هم برات میخونم. از مهدکودکت بگم، هنوز عادت نکردی و موقع رفتن بخص...
4 مهر 1392

دخترم داره میره مهدکودک

دختر قشنگم پس از برسی های مختلف و مراحل مختلف سه روز است که به طور رسمی مهدکودک میرود.دو روز اول همه چیز خوب بود و درنیکا با روی باز مهد را پذیرفت ولی هرچی میگذره اون با گریه بیشتری روانه مهد میشه دختر گلم من و بابا دلمون برات کباب میشه ولی نمیدونم شاید باید عادت کنی
19 شهريور 1392